تصویری از ویرانی یک ستاره

 زهرا مشتاق


تصویر ارایه شده از فریماه فرجامی در برنامه تلویزیونی «هفت» چنان تکان‌دهنده بود که روح را پریشان می‌ساخت. من با لحظه لحظه این فیلم به گذشته‌های دور سفر کردم، گذشته‌هایی که گویا هرگز وجود خارجی نداشته است.


نمی شود تلخی این تصاویر را به نفرت از سینما نسبت داد. نمی شود گفت این سینماست که در بی‌رحمی تمام، ستارگانش را چنین به کورسویی از مرگ می‌کشاند، چرا که بسیاری هم به سلامت در این حریم بوده‌اند و از آن عبور کرده‌اند .


دیدن فریماه فرجامی مرا به سال‌های دوری برد. از نگاه من بسیار و بسیار دور. من هنوز نوجوان بودم و مثل خیلی از دوستداران سینما که روحشان برای بازیگری پر می‌کشد؛ با اشتیاق هنرجوی کلاس های حمید سمندریان شدم. از آن دوره فریبرز عرب‌نیا و افسانه چهره‌آزاد را خوب به خاطر می‌آورم. قدر مسلم ما از جناب سمندریان درس‌های زیادی فرا گرفتیم، اما آن چه فراموشم نمی‌شود داستانی بود که برایمان تعریف کرد.


او از تدریس در دانشگاه هنرهای زیبا و سه استعداد درخشان سخن می گفت .سه دختر خیلی خیلی جوان که وقتی برای بازی در کنار هم قرار می‌گرفتند، کل دانشگاه ساکت می‌شد، چون اصلا آنها برای بازیگری خلق شده بودند. آن دخترهایی که استاد راجع به آنها حرف می‌زد، در دوره ما برای خودشان کسی بودند.سوسن تسلیمی، مرضیه برومند و فریماه فرجامی.


حمید سمندریان می گفت فریماه زیبا و جوان بود و بازیگری کم نظیرش توجه خیلی‌ها را به او جلب می‌کرد. ایشان درست می‌گفتند. فریماه فرجامی یک استار بود. من به عنوان یک خبرنگار محبوبیت او را بارها و بارها در جاهای مختلف دیده بودم . دیده بودم برای گرفتن یک عکس با او، گرفتن یک امضا از او، حتی قرار گرفتن با او در یک فریم، بدون هیچ سخنی و تنها در سکوت چه تقلاهایی می‌شد .چه دست و پایی می‌زدند.


فریماه فرجامی برای من هم دوست‌داشتنی بود. نقش‌‌های خاطره‌انگیزش در «سرب» و «نرگس» و «پرده آخر» برای من هم عزیز بود. حتی نقش کوتاه و ترس غلیظش از دیدن اکبر عبدی در آن شکل و شمایل در «اجاره‌نشین‌ها» مهرجویی.


اولین باری که به خانه‌اش رفتم، به خاطر ویژه‌نامه بازیگری بود که قرار بود در هفته‌نامه سینما منتشر شود. برای یک نفر خانه بزرگ و جاداری بود، با دیوارهایی پر از عکس‌های قشنگ. همه دیوارها یک فریماه داشت، فریمای قهرمان ، فریمای استار، فریمای جوان، فریمای زیبا و انبوهی از آلبوم‌های عکس که برای هر کدامش می‌توانست ساعت‌ها خاطره تعریف کند.


از تئاترهایی که کار کرده بود تا سینما. عکس‌های شخصی‌تری هم نشانم داد. عکس‌های خانوادگی و از برادرش گفت که پزشکی در آمریکا بود و همیشه حتی آن وقت هم از فریماه حمایت می‌کرد.


آن وقت‌ها خیلی جوان بودم، اما احساس می‌کردم با تمام محبوبیتی که فریماه داشت و دوستان بسیار بسیار فراوانی که دور و برش بودند، انسانی بی‌نهایت تنها بود. او از مشکلی رنج می‌برد که همان مشکل می‌توانست بر تمام زندگی و هست و نیست او سیطره یابد و درون و روحش را ویران سازد.


بعد از آن گفت‌و‌گو دوستی ما بیشتر شد و ما باز هم در محافل سینمایی همدیگر را می‌دیدیم. آخرین دیداری که داشتیم در خانه‌اش و در خیابان سنایی تهران، خیابان شانزدهم بود .من نمی‌دانستم این آخرین باری است که هم دیگر را می‌بینیم. تلفن زده بودم که حالش را بپرسم و گفت که می‌توانم به دیدنش بروم.


روی میز شلوغ و خانه به هم ریخته بود. گفت سر فیلم تازه‌ای رفته و فرصت جمع و جور کردن خانه را ندارد. گفتم مهم نیست با هم جمع و جور می‌کنیم، ولی تمام وقتمان به صحبت گذشت. همیشه یک عالمه حرف برای گفتن داشت. ظهر شد و پیشنهاد کرد با هم ناهار بخوریم. فکر می‌کردم به بیرون سفارش غذا بدهد، اما رفت سر یخچال و با یک تکه خیلی خیلی نازک استیک برگشت. رفت در آشپزخانه و مشغول شد و همان طور با هم حرف می زدیم. از غذای کمش تعجب کرده بودم . گفت غذایش همیشه همین قدر است.


آن روز دقایقی پیش از خداحافظی پیرو حرف‌هایی که بین ما گذشته بود، گفتم می‌دانید که چقدر دوستتان دارم و تا چه اندازه برایتان احترام قایلم. اجازه بدهید یک دوره‌ای پیش شما بمانم تا حالتان خوب شود. هر دوی ما خوب می‌فهمیدیم که راجع به چه چیزی داریم صحبت می‌کنیم، اما او هرگز تمایلی نشان نداد.


سال‌ها گذشت و از هم دورتر و دورتر شدیم. دورادور از احوال هم خبر داشتیم. شنیده بودم حال و روز خوبی ندارد و از یک دوست مشترک وصف تلخی درباره‌اش شنیده بودم، اما کاری از دستم بر نمی‌آمد.


در فیلم «آب و آتش» فریدون جیرانی نمی‌توانستم باور کنم او همان فریمای زیبایی است که پسرهای دانشگاه برای خواستگاری از او با هم دعوایشان می‌شد، اما دوست خوبم را به مراتب در قاب‌های هولناک تری دیدم. روی جلد مجله «چلچراغ» در گفت‌و گویی با منصور ضابطیان.


می‌خواستم فریاد بکشم، جیغ بزنم. نه خدایا، نه این نمی‌توانست تصویری از ملکه سینمای ایران باشد، اما بود. این ترکیبی آشفته از دوست قدیمی من بود، اما نمی‌دانستم سکانس تازه‌ای در راه است که این تعلیق را یک سر به ویرانی می‌کشاند.


تیتر پیشنهادی «هفت» با کمال تاسف، بی نظیر بود: گفت‌و‌گویی تکان‌دهنده با فریماه فرجامی - بازیگر . تصویری از ویرانی یک ستاره. بعد از فیلم امین تارخ که میهمان «هفت» بود، با دلخوری تمام به خاطر پخش فیلم برای برنامه «هفت» ابراز تاسف کرد.


اما امین تارخ از چه چیزی ابراز تاسف کرد؟ از این که سینما تا این اندازه برهنه نشان داده شد؟ از این که مشکل فریماه، مشکل جدی بسیاری دیگر از اهالی سینماست؟ از این که ده ها اسم دیگر از ستاره تا هنرور می توان کنار اسم فریماه قرار داد؟


از چه چیز این تصاویر بدمان آمد؟ چه چیزهایی از آن ما را به هم ریخت؟ آیا آن چه ما را به هراس واداشت، تصویر تلخی از آینده بسیاری از اهالی سینمای خودمان نبود؟ آدم‌های در گذشته‌ای که برای مرگ خیلی جوان بوده‌اند، آدم‌هایی که در آستانه شکوفایی هنرشان بوده‌اند، ولی این مشکل آنها را بی‌رحمانه بلعیده و نابود ساخته است . به دور و برمان نگاه کنیم. ستاره‌های نابود و کم‌فروغ و بی‌جانی که ذره ذره و هر طور که هست خودشان را می‌کشانند. در هر شاخه‌ای از هنر. این چیزها آینه است. پنهان شدنی نیست.


فریماه فرجامی یک نفر نیست . او محصول هنر- صنعتی است که می‌تواند به شکلی بی‌رحمانه، آنهایی را که ظرفیت‌های مورد نیاز را در خود ایجاد نکرده‌اند‌، ببلعد و چنان ویرانی عظیمی برپا سازد که کسی را یارای ایستادن دوباره نباشد.


آقای تارخ عزیز ، بازیگر خوب سینمای ایران، لطفا به تمام عشاق سینه‌چاک بازیگری که به کلاس‌های شما می‌آیند، بگویید که سینما چیست و چگونه باید به آن وارد شد و مهمتر؛ چگونه در آن با سلامت ماندگار و همیشگی شد، چرا که سینمای ما بیش از هر چیز نیازمند هنرمندانی با ظرفیت بالاست.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا